مدح و ولادت امام جواد علیهالسلام
روشن تر از روز است خیلی بامرامند وقـتی کـریـمـان با گـدایـان هم کـلامند الحـق که آقـازاده هـا یک یک امـیـرنـد الحق که نوکـرزاده ها یک یک غلامند در فقرِ محضِ خود غنیِّ محض هستم وقـتی گـدای ایــن درم، مـردم گـدامـند عـیـن عـدم هـسـتـیم و با آنان وجـودیم پـس مـا هـمـان هـائـیم که آن ها بـنامـند سـنّ زیــاد و ســنّ کـم، فــرقـی نـدارد ایـن خــانــواده از طـفـولـیـت امـامـنـد چـیـزی نـدارم جـز «سلام الله علیهم» فـرزنـدهـای فـاطـمـه بـا احـــتـرامـنــد هر صبح خورشیدند ودرهرشـام ماهند ایـن چهـارده تا روشنی صبح و شامند و الله ایــن پــــروانـگـی مــا مـی ارزد هـر چند خـاکـسـتـر شـدیم اما می ارزد یک جان نـاقـابـل بـه پایت ذبـح کردیم حـالا کـه شد مـال تو از حالا می ارزد این گـریـه ها را آیـهٔ تـطـهـیـر گـفـتـنـد یک قـطـرهٔ آن بیـش از دریـا می ارزد بـا کـاظـمـیـن تو بـهـشـتی دارم اینـجـا پـس زنـدگی در عـالـمِ دنــیـا مـی ارزد پس ارزش گهواره ات کعبه است حتماً وقتی عصای حضرت موسی می ارزد! دستی بکـش بـیـنا کنی این چـشـم ها را بـا معـجـزات تـو چه نـابـیـنا می ارزد! کافی ست ما را این که بابای تو خـندید لـبـخـنـد بـابـای تـو یک دنـیـا می ارزد سـر می نهـم بر پـای تو قـیـمت بگـیرم هـر جا نمی ارزد سرم این جا می ارزد
آن که کمـش را نیـمه شب آورد دادت دارد زیـادش مـی کــنـد لـطـف زیـادت آقا منم...آن رختْ پـاره...پا بـرهـنه... آن شب؛ شب جمعه مرا که هست یادت! تـو کـیـسـتـی؟ تو از کـریــمـان بــلادم مـن کـیـسـتـم؟ مـن از گـدایـان بــلادت آن کـه مــرا حـالا مُــریـد تـو نـوشـتـه حـتماً تو را هم می نویسد «یا مراد»ت توجان مایی،پس بگیر این حق خود را نفرین بر آن که جان گرفتی جان ندادت توهرکجا پا می نهی؛ هرصبح خورشید عــرض ارادت مـی کـنـد بر بـامـدادت بـابـای تـو با دیـدن تو گـریـه مـی کـرد بـا گـریـه لطـف دیگری دارد عـبـادت آبـاء و اجـدادت همه یک یک جـوادند پس می نـویـسـیم ت جـواد بن الجـوادت این چهـارده آئـینه از بس کـه شبـیه اند در شأن و خُلق و خو، نمی دانی کدامند بر روی پایت می گآذارد شیعـه سر هم جـبـریل حـتی می گـذارد بـال و پـر هم به خـاک پایت احـتـیاجی نیـست اصلاً وقتی دوا می سازم از این خاک در هم تو کعبه ای! آن کعبه ای که در طـوافت بـال و پـر مـا سـوخـته حـتی جگـر هم بـا آبــروی تــو تـهــجّـد آبــرو یــافـت فـیض از مناجات تو می گیرد سحر هم با این جـمـالـی که تـو را دادنـد، بـایـد بـیـن خــریــداران تــو بـاشـد پــدر هـم نـام مـرا هـم بـین این عـشـاق بنـویـس بگذار تا جا خوش کند این یک نفر هم ای جان به قـربان تو و دورِ شـلـوغت یـوسـف شـدن بـازار دارد، دردسر هم در کـوچـه جـانِ ما نـقـابت را بـیانـداز اینگونه چشمت می زنند این ها نظر هم هـستـند یک یک شیـرها دنـبـال دامـت چــشـمان آهــوی خـراســانِ پــدر هــم فهم من از لطف جـوادی تو این است: که آن چـه را گـفتـیم دادی، بیـشـتـر هم مـا را ببـر تا کـاظـمـین این بـار با هم مـا را بــخر در کاظمین این بار درهم جز عجـز، سائل چـاره ای دیگر ندارد وقـتــی کـریــمـیِ خـــدا آخـــر نــدارد مـا را بـرای در زدن معـطـل نکـردند اصـلاً بـیـوت ایـن کـریـمـان در ندارد این خـانـواده کودکش ذاتاً بزرگ است نـام عــلـی کـه اصـغـر و اکـبـر نـدارد طفـل رباب ست و ولیکن عـادتش بود از شــانـهٔ عـمــه سـرش را بـر نـدارد بین مقـامات ربـاب این شأن کافـی ست که هیچ کس جز او عـلی اصغر ندارد وقتی که آمد لشگر کـوفه به هم ریخت مـیـدان عـلـمـداری از یـن بهـتـر ندارد وقتی که آمد لشگر از دور پدر رفت آخـر گـمـان کـردنـد که لـشـگـر نـدارد |